loading...
دانلودآهنگ جدید, مدل لباس, مانتو, عکس
377
ففن

آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 591 سه شنبه 29 مرداد 1392 نظرات (0)
رايكا جلوي آينه ايستاده بود . دكمه ي پيراهنش را بست و به تصوير خودش در آينه لبخندي زد . يك بلوز مردونه اندامي نخودي رنگ كه با يك جين روشن تن كرده بود . به ساعت نگاه كرد و قبل از اينكه از پله ها پايين بره سمت اتاق رادين چرخيد وارد شد . او داشت با حوله موهايش را خشك مي كرد . برايش لبخندي زد و گفت : الان مي آن ها ....
و به بلوز توسي و شلوار توسي رادين نگاه كرد و گفت : نمي خواهي يه لباس رسمي تر بپوشي ؟
رادين حوله را روي تختش انداخت پوزخندي زد و گفت : مگه جلسه ي خواستگاريه ؟
ـ نگفتم كه كت و شلوار بپوش ، مثلاً مثل من .
رادين سر تا پاي رايكا را بر انداز كرد . به نظرش شيك مي آمد ولي بلند شد و گفت :
ـ تو تويي ، منم منم ....
گوشي رايكا زنگ خورد . رادين به صفحه ي گوشي او نگاه كرد . رايكا در حالي كه الو مي گفت سمت اتاق خودش رفت . رادين سمت پله ها رفت . صداي كسي آمد كه پدرش با او صحبت مي كرد .
ـ خوش اومدي دخترم ...
ـ مرسي ...
و كادويي كه دستش بود را سمت مريم گرفت . مريم با خوش رويي گفت : عزيزم چرا زحمت كشيدي ؟باقی مطالب درادامه مطلب


رادين از آخرين پله ها هم پايين رفت . هيچ خبري از يك ايل نبود . فقط يك دختر آنجا بود . يك دختر مو بور زيبا .
پدر گفت : عزيزم پس مهبد جان كجاست ؟
ـ واقعاً ببخشيد براش كاري پيش اومد ، منو فرستاد كه بيام ...
ـ بريم داخل دخترم ، خب دير تر مياد ديگه ...
ـ اگر بتونه خودش رو برسونه حتماً .
رادين داشت به لهجه ي انگليسي – فارسي دختر فكر مي كرد . به ذهنش فشار آورد كه دوست پدرش در كدوم كشور زندگي مي كرد .
مريم با ديدن رادين لبخندي زد و گفت : رادين جان اومدي ؟
سري تكان داد و جلو رفت . پدر با لبخند پرسيد : رايكا كجاست ؟
دختر داشت در ذهنش اسم رايكا را هجي مي كرد . رادين جواب داد : اسدي زنگ زده ، الان مياد پايين .
رادين با دختر دست داد . زيبايي اش خيره كننده بود . كمي نسبت به سوالي كه در ذهنش مي چرخيد كنجكاو بود . با هم سمت مبل ها رفتند و نشستند . رادين نيم نگاهي به دختر انداخت و بعد رو به پدر گفت : بقيه مهمون هامون تو راه اند ؟
پدر با لبخند جواب داد : مهمون مون آرنيكا جون دختر دوستم به همراه نامزدشون هستند كه ايشون نتونست خودش رو برسونه .
رادين با شنيدن اسم نامزد حواسش از دختر پرت شد . تصميم گرفت بيخيالش شود. آرنيكا لبخندي زد هر چه سعي كرد براي شروع حرف خاصي نداشت با اينكه با آنها راحت بود اما حرف خاصي براي گفتن نداشت براي همين گفت : خونه ي قشنگي داريد . مدرنه ....
ـ چشات قشنگ مي بيني دخترم .
با اين حرف پدر، نگاه رادين نا خودآگاه به چشمان آبي آرنيكا كشيده شد . وقتي لبخند نمكي آرنيكا را ديد نگاهش را گرفت .
رايكا به آرامي از پله ها پايين آمد . وقتي سمت پذيرايي رفت با ديدن آرنيكا متعجب شد . براي بار دوم بود كه آن دو جفت چشمان آبي را مي ديد . اندام بلندو كشيده اش در جا خشك شده بود . سعي كرد به جلو قدم بردارد . آرنيكا به احترام او بلند شده بود . پدرش گفت :
ـ اين پسر بزرگم اريكاست ...
اريكا جلو رفت و با لبخند با او دست داد و خوش آمد گويي گفت .
آرنيكا بعد تشكر گفت : را اِ كا ...
رايكا از اينكه اسمش را بخش بخش و با لهجه مي گفت خنده اش گرفت . لبخندي زد و گفت : بله .
ـ شما رو تو فرودگاه ديدم .
ـ بله درسته .
آرنيكا با لبخند گفت : چه خوب كه دوباره ديدمتون .
رايكا لبخندي زد و گفت : منم خوشحالم كه دوباره ديدمتون .
آرنيكا دوباره سر جايش نشست . پدر گفت:
ـ قبلاً همديگر رو ديده بوديد ؟
هر دو سري تكان دادند و رايكا گفت : تو فرودگاه .
پدر با لبخند گفت :
ـ آرنيكا جان تنها اومدند . نامزدش مهبد جان براشون كاري پيش اومده .
رايكا مودبانه سري تكان داد و نشست . از شانسش جاي انتخابي اش براي نشستن ، دقيق رو به روي آرنيكا بود .

هر بار كه نگاهش سوي نگاه آرنيكا سر مي خورد خجالت زده سرش را پايين مي انداخت . كلمه ي نامزدش در سرش مي چرخيد . او مهبد را در فرودگاه ديده بود و به نظرش اصلاً مناسب آرنيكا نبود .
برايش عجيب بود كه چرا فكر آرنيكا مدام در ذهنش مي چرخد . دنبال جوابي براي سوالش بود . چرا بي تفاوت نبود ؟
طاهره خانم آنها را سر ميز دعوت كرد . همه بلند شدند . رايكا به احترام همه ايستاد تا بروند و خودش بعد آنها بره . وقتي آرنيكا از كنارش گذشت نتوانست نگاهش را از او بگيره . او را از پشت سر كه سمت ميز مي رفت برانداز كرد .
خودش آخرين نفري بود كه سمت ميز رفت . تصميم گرفت جايي بنشيند كه مدام با آرنيكا چشم تو چشم نشه . كنار رادين نشست . رادين تقريباً رو به روي آرنيكا نشسته بود . بي اهميت قاشقش را برداشت و مشغول خوردن سوپش شد .
آرنيكا نگاهي به رادين كه شروع كرده بود انداخت و رو به همه با صداي ملايمش گفت:
ـ مي تونم يه درخواستي داشته باشم ؟
پدر با مهرباني گفت : بگو دختر . چي نياز داري ؟
آرنيكا لبخندي زد و گفت : قبل شروع مي شه دعا بخونيم ؟
غذا به گلوي رادين پريد . رايكا برايش ليوان آبي ريخت و او بعد سر كشيدن آبش دست از خوردن كشيد.
پدر با رويي باز پذيرفت و آرنيكا بعد بستن چشم هايش ، كف دستانش را به حالت نيايش روي هم گذاشت و شروع به دعا خوندن كرد . بعد كه تموم شد آرام چشمانش را باز كرد و رو به همه لبخند زنان گفت : ممنون .
مريم كه تمام مدت به زيبايي او چشم دوخته بود ، آرام پلك زد . به نظرش حتي وقتي چشمانش را هم مي بست زيبا بود. رايكا هم دقيقاً به همين موضوع فكر مي كرد .
پدر با خوشنودي گفت : كار قشنگي كردي دخترم .
آرنيكا لبخندي زد و گفت : خونه من و پدر و مادرم قبل شروع غذا دستاي هم رو مي گيريم و دعا مي خونيم ....
رادين براي لحظه اي جمع سه نفره شان را تصور كرد و حسوديش شد . رايكا داشت به پدر و مادر آرنيكا فكر مي كرد . به نظرش بايد آدم هاي جالبي باشند . چون علاوه بر زيبايي ظاهري آرنيكا ، رفتارش هم زيبا بود .
مشغول صرف غذايشان بودند كه رادين تكه گوشتي كنار بشقاب او گذاشت و گفت : شما فقط سوپ خورديد .
آرنيكا با لبخند تشكر كرد و رايكا با چشماني ناباور به رادين خيره مانده بود .
بعد صرف شام دوباره روي مبل ها نشستند و آرنيكا و پدر مشغول صحبت درباره ي پدرش شدند ، تا اينكه گوشي آرنيكا زنگ خورد و با گفتن "با اجازه" سمت حياط رفت .

پدر در انتظار بازگشت آرنيكا به در چشم دوخته بود . رادين هم نا خودآگاه سرش را به سمت در برگرداند . ولي از آرنيكا خبري نبود . پدر رو به رايكا كه دستبندش را دور مچش سر مي داد گفت : رايكا جان برو ببين براش مشكلي پيش نيومده باشه .
چشمي گفت و بلند شد . رادين رفتنش را تماشا كرد . رايكا نگاهش را در حياط گرداند . آرنيكا را ديد كه آرام كنار باغچه و گل هاي رز قدم مي زند . با لبخند سمتش رفت و گفت : مكالمه تموم شد ؟
آرنيكا لبخندي زد و گفت : بله ...
ـ پدر نگران شدند ، به خاطر همين من اومدم دنبال تون ...
ـ نمي خواستم نگران تون كنم . هوا خوب بود ، هوس كردم كمي قدم بزنم .
رايكا شانه به شانه ي او قدم مي زد . تپش قلبش به اوج رسيده بود . حس شيرين و در عين حال عذاب آوري داشت . در تاريكي نگاهش را سمت او گرداند . آرنيكا تاپ پوشيده و شانه هايش عريان بود . رايكا رو به او گفت : حداقل من برم پالتو تون رو بيارم ...سرما مي خوريد ....
آرنيكا دست رايكا را گرفت و گفت : نه نمي خواد زحمت بكشيد . من به اين هوا رو دوست دارم ...
رايكا به دستش كه از ميان دستان او رها شده بود نگاه كرد . دوست داشت جاي دست او را ببوسد . ديگر انكار كردن سخت بود . دوباره شانه به شانه اش قدم مي زد و از اينكه كنارش بود نمي توانست بي تفاوت باشد....وقتي نزد خودش اعتراف كرد كه آرنيكا را دوست دارد مدام ياد نامزدش مهبد مي افتاد و خودش را با عذاب وجدان درگير مي كرد و سعي مي كرد نسبت به او بي تفاوت باشد . اما نمي شد ....با خودش فكر مي كرد چه طور احساس تازه شكفته اش اينقدر عميق است .
آرنيكا لبخندي زد و وجود رايكا را به آتش كشيد . حس مي كرد عروسكي باربي كنارش قدم بر مي دارد ، لبخند مي زند و صحبت مي كند . چه قدر به نظرش دوست داشتني بود ....
آرنيكا سمت گل هاي رز رفت و گفت : چه قدر قشنگند، مي تونم يكي شو بچينم ؟
رايكا با ترس گفت : نه نه ...
آرنيكا دستش را عقب كشيد و گفت : ببخشيد ...نمي چينم .
رايكا لبخندي زد . سمت گل ها رفت . و در حالي كه يكي از آنها را مي چيد گفت :
ـ منظورم اين بود كه تيغ تو دست تون مي ره .
و گلي كه چيده بود را سمت آرنيكا گرفت . آرنيكا با لبخند زيبايي تشكر كرد و گل را از دستش گرفت .رايكا در مقابل وسوسه ي زل زدن به او شكست خورد و مستقيم به چشمان آبي اش كه زير سايه تاريكي شب تيره شده بود نگاه كرد . نگاهش برق مي زد ولي كمي غمگين بود . دوست نداشت غمش را ببيند .
آرنيكا سرش را پايين گرفت و گفت : بر گرديم .
دوباره با او هم قدم شد و فكر اينكه او متعلق به كس ديگريست سخت عذابش مي داد . حداقل زماني كه پيش خودش اعتراف نكرده راحت تر بود . لبخندي به روي لبش نشست . چه زود هم اعتراف كرده بود ...نمي توانست به آينده اي كه وجود نداشت بيانديشد ...
وقتي وارد شدند آرنيكا با لبخند گفت : ببخشيد من از رااِكا خواستم يه كم قدم بزنيم
و با ذوق افزود : هواي بيرون خيلي خوب بود .
رادين به آرنيكا كه سمت پدرش مي رفت نگاه كرد و به گل رز سرخ شكفته اي كه در دستش بود . كمي اخم ابروانش را به هم نزديك كرد ولي وقتي ديد آرنيكا گل را طرف پدر گرفته گره ي اخم هايش باز شد .
ـ بفرماييد پدر جون ...اين براي شما...
پدر با لبخند گل را گرفت بوييد و تشكر كرد . رايكا كنار رادين نشست و هركاري كرد نتونست نگاهش را از آرنيكا كه روي مبل تك نفره اي كه كنار پدر بود ، مي نشست ، بگيرد .
بعد صرف چاي پدر رو به آرنيكا كرد و گفت : مهبد جون نمي خواد بياد ؟
آرنيكا به گوشي اش نگاه كرد و گفت : بهش زنگ مي زنم . آرنيكا بلند شد و همان طور كه قدم مي زد به بوق هايي كه در گوشش مي پيچيد گوش مي داد . بالاخره مهبد جواب داد . بعد صحبت كوتاهي با او رو به پدر گفت : مهبد عذرخواهي مي كنه ، مي گه نمي تونه خودش رو برسونه ...
پدر به شوخي اخم كرد و گفت : دخترم بده باهاش صحبت كنم .
آرنيكا قدم زنان سمت او رفت و گوشي اش را داد . پدر شروع كرد با مهبد درباره ي خوش قولي صحبت كردن . هر چند كه لحنش به شوخي مي زد ولي مهبد آن سوي خط با شرمندگي جواب مي داد .
رايكا كه حواسش به مكالمه ي پدرش بود شنيد كه در آخر كلامش گفت :
ـ نه مهبد جان ماشين چرا بفرستي ؟ خودمون مي رسونيمش ...
ـ ...
ـ نه خيالت راحت ، خداحافظ .
گوشي را به آرنيكا برگرداند . او كه دوباره نشسته بود گفت : مي خواستم ماشين بيارم ها ولي مهبد گفت خودش به احتمال زياد مياد .
مريم لبخند مهرباني زد و پدر گفت : اين جا ماشين هست مي رسونيمت ، فرقي نمي كنه كه ...
ـ ممنون .

وقتي آرنيكا بلند شد و به خاطر آن شب ازشون تشكر كرد و آماده شد ، پدر رو به رايكا گفت : رايكا برو آرنيكا جون رو برسون .
نيم نگاهي به آرنيكا انداخت و حين بلند شدن گفت : چشم .
رادين اخم كرد و پيش خودش انديشيد "چرا رايكا ؟بعد مي گن باز چت شده ؟؟ " از دست پدرش حرصش گرفته بود .
آرنيكا به گرمي از همه خدا حافظي كرد و رادين بعد دست دادن با او منتظر ماند تا با رايكا از خانه خارج شوند ، آن وقت سمت اتاقش رفت و با پايش به كمد لگد زد .
رايكا سرش را سمت او برگرداند ،ديد ساكت هست . به رو به رو خيره شد و رو به آرنيكا گفت : بار اول كه تو فرودگاه ديدمتون فكر نمي كردم دوباره ببينمتون ....
لبخند روي لباي آرنيكا بر گشت و گفت : حالا از دوباره ديدنم خوشحالي يا ناراحت ...
بدون اينكه نگاهش كند گفت : چرا ناراحت ؟
آرنيكا به نيم رخش نگاه كرد و گفت : پس خوشحالي ....
رايكا لبخندي زد . حس كرد آهي از سينه اش بالا مي آيد . دوست داشت بيشتر در كنارش باشد ، اما احساس گناه با احساس پاكش آميخته بود ...خودش را سرزنش مي كرد ، نبايد بيش از آن به قلبش اجازه مي داد...ولي او هيچ وقت چنين حسي نداشت و حالا كه مجبور بود سركوبش كند بسيار غمگين بود .
آرنيكا گفت : درست تموم شده ؟
ـ آره . الكترونيك خوندم .
ـ خوبه ...
ـ رادين چي ؟
كمي با تعجب نگاهش كرد . يك لحظه حس خوبي نداشت . گفت : رادين دانشجوهه.....
وقتي ديد آرنيكا سكوت كرده ، پرسيد :
ـ شما لندن زندگي مي كنيد ؟
آرنيكا نمي فهميد چرا آنقدر رسمي صحبت مي كند گفت : آره ....البته من آلمان به دنيا اومدم .
دوباره به نيم رخ او نگاهي انداخت و بيشتر توضيح داد : مادرم آلماني هست . ولي چند سال بعد به دنيا اومدنم به لندن رفتيم ...
رايكا سري تكان داد و گفت : خوب فارسي صحبت مي كنيد ...
آرنيكا لبخندي زد و گفت : چند ساله كه با مهبد فارسي صحبت مي كنم . او به من ياد داد ....
رايكا با ناراحتي سري تكان داد و گفت : كي بر مي گرديد ؟
برگشت و ديد آرنيكا لبخند مي زند ..منتظر جواب ماند ....
آرنيكا لبخندش مات شد و با لحني كه كمي گرفته بود گفت : من اومدم بمونم .
رايكا ناخودآگاه خوشحال شد . پيش خودش گفت چه خوب . اما باز حس گناه سراغش آمد .
حرف آرنيكا شوكه اش كرد :
ـ در حقيقت من اومدم تا اين يك سال باقي مونده رو در كنار مهبد باشم ، بهتر بشناسمش ، روحيات هم دست مون بياد...ما چند سالي هست تلفني با هم صحبت مي كرديم ... خانواده هامون هم راضي اند . پايان سال عروسي مونه ....
رايكا برگشت و با حزن نگاهش كرد .
رايكا گفت : شما مگه چند سالتونه ؟
آرنيكا لبخند قشنگي زد و گفت : من 24 سالمه ....
ـ جدي ؟
نگاهش كرد و گفت : آره ....
رايكا پيش خودش فكر كرد فقط دو سال از او كوچك تره ، از رادين هم بزرگ تره ...
از اين فكر خوشحال شد . ولي خودش هم دليل اين محاسبات را نمي دانست . يعني نمي خواست پي به آن چيزي كه ته دلش بود ، ببرد ...نه به نظرش امكان نداشت نسبت به رادين كوچكترين حس حسادتي داشته باشد .
ديگه داشتند مي رسيدند و حس كودكانه اي در درون اريكا او را قلقلك مي داد و دوست نداشت برسند . ولي وقتي فكر مي كرد كه او متعلق به شخص ديگريست از درون عذاب مي كشيد .
جلوي خانه نگه داشت . آرنيكا لبخندي زد و گفت : ممنون رااِكا ....
رايكا لبخند قشنگي زد و گفت : اسم من سخته ؟
آرنيكا فكري كرد .
ـ هوووووم
رايكا لبخند ديگري زد و گفت : هر دو اسممون هم وزنه ، آرنيكا ، رايكا ....
آرنيكا چند بار تمرين كرد : رااِكا ....راااا اِكا ...
ـ اِ نه ...ي ... رايكا ...
ـ آرنيكا ....
بعد نگاهش كرد و با شك گفت : راييكا ؟
رايكا خنديد و گفت : تقريباً .
يه دور ديگه گفت : آرنيكا ....اوووووم ...را...رايكا ...
رايكا با خوشحالي گفت : آفرين ...
آرنيكا خنديد و گفت : تونستم .
ـ بله .
ـ خب امشب خيلي خوش گذشت . مرسي كه منو رسوندي .
ـ خواهش مي كنم وظيفه م بود .
آرنيكا پياده شد و گفت : خداحافظ .
رايكا دوست نداشت اما گفت : خداحافظ ...
ـ به عمو و همسرشون سلام برسون .
رايكا به مهبد كه مي توانست هم خانه ي آرنيكا باشد حسوديش مي شد . خجالت كشيد كه اسم مهبد را به زبان نياورده بود . آرنيكا لبخندي زد و گفت :
ـ برو ...
ـ مي مونم تا بريد داخل خونه ...
آرنيكا خم شد و نگاهش كرد . آن دو چشم رايكا را ديوانه مي كرد . در نگاهش مسخ شده بود . غمي در چهره اش بود . اين را دوست نداشت .
آرنيكا با لحني كه محزون مي نمود گفت : من هيچ وقت مهبد رو نديده بودم ، اون روز تو فرودگاه اومدم سمت تو چون قلبم بهم گفت تو مهبدي ...تمام مدت كه مهبد با مهبد مكالمه داشتم يه چيزي مثل تو رو تو ذهنم تصور مي كردم ...
و راست ايستاد و سمت خانه رفت . رايكا گيج شده و به حرف هايش مي انديشيد .
نگاهش او را كه داخل رفت و در را بست بدرقه كرد . هنوز آنقدر از شنيدن حرف هايش گيج بود كه نمي توانست نتيجه گيري كند .
روي تختش دراز كشيده اما خوابش نمي برد . نيمه شب بود و بعيد مي دانست تا صبح هم خواب به چشمانش بياد . حرف هاي آرنيكا را براي هزارمين بار مرور مي كرد . شنيدن حرف هاي آخرش حس شيريني رو به او داد ولي هر چه فكر مي كرد نمي تونست خودش را به آن چيزي كه در قلبش مي انديشيد ، اميدوار كند .منبع:http://roman-j.blogfa.com/post/37

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
این سایت باهدف تفریحی و سرگرمی|تفریح وسرگرمی|گالری عکس|بیوگرافی بازیگران|دانلودآهنگ|اس ام اس|رمان|کلیپ های تصویری|عکس های بازیگران|عکس ها|رمان|جدیدترین راه اندازی شده است
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • سایت تفریح وسرگرمی رزپاتوق
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1872
  • کل نظرات : 343
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 885
  • آی پی امروز : 142
  • آی پی دیروز : 191
  • بازدید امروز : 767
  • باردید دیروز : 3,932
  • گوگل امروز : 16
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12,711
  • بازدید ماه : 37,871
  • بازدید سال : 261,432
  • بازدید کلی : 5,495,435